اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

فقط عکس

وقتی امیر محمد تصمیم میگیره خودش چیزی بخوره و اون چیز هم اگه کاکائو باشه به این روز می افته به جای اینکه کاکائو رو بخوره به همه جاش مالیده بود حتی به فرشای خونه هم رحم نکرده بود امیر در حال خوردن شیرینی خامه ای امیر در حال خوردن میوه با باباش الهی قربونت برم پسرم که با کمک وسایل میتونی راه بری و کنجکاویاتم شروع شده اینجا رفتی سراغ کابینت های آشپزخونه تا همه چیزو به هم بریزی رفتی سراغ دوچرخه مامان و داری باهاش بازی میکنی اینجا هم داری آتیش میسوزونی تو کمد وسایل مامان جون چیکار میکنی اینجا هم وقتی صدات میکنیم و میفهمی که کار اشتباهی انجام دادی مثلا داری میای بیرون عاشق این عکساتم وقتی ...
26 آذر 1392

یازده ماهگی پسرم

عزیز دلم شما وارد ١١  شدی چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که تو بیمارستان دادن بغلم و من با تمام دردی که داشتم به صورت قشنگت نگاه کردم و تمام وجودمو بهت هدیه دادم انگار همین دیروز بود که حتی توان نداشتی شیر بخوری  انگار همین دیروز بود که میترسیدم بغلت کنم به خاطر اینکه خیلی کوچیک بودی و ترس از افتادنت داشتم انگار همین دیروز بود که شب تا صبح به صورت قشنگت نگاه میکردم و همیشه خدا رو به خاطر این هدیه شکر گزار بودم انگار همین دیروز بود که با زیر گلوت بازی میکردم که بیدار شی و شیر بخوری که گشنه نمونی انگار همین دیروز بود با گریه های تو گریه میکردم و با خنده های تو انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن میخندیدم  انگار همین دیرو...
10 آذر 1392

باید بگم که خیلی خیلی دوست دارم

عزیز دلم باید بهت بگم که هر وقت که از سرکار برمی گردم و شما کاملا حواستون به بازی هست وقتی که منو میبینی کلا همه چیزو رها میکنی و به سمتم می یاد و با صداهای قشنگت بهم میفهمونی که دیگه طاقتت برای شیر خوردن تموم شده و باید بهت شیر بدم هر چند که مامان جون نمیزاره گشنه بمونه ولی خب دیگه پسمله وابسته هست به شیر چون هنوز خیلی کوچیکی عزیز دلم دیگه برات بگم که هر جا میرم شما هم پشت سرم می یای و همیشه باید مراقب باشم که یه وقتی لای پام نیای و یا پاهام بهت برخورد نکنه از دست شما همه چیزارو جمع کردم که یه وقتی خدای نکرده روی خودت نندازی و باید بهت بگم که جدیدا یاد گرفتی از جلو تلویزیون و روشن و خاموش کنی یا شبکه هاشو عوض ک...
9 آذر 1392
1